به کودکی که دیروز متولد شده.
تو اولین نیستی. پنجمین نوهای. ما بزرگ شدن نوزادان را از بحریم. هضم اینکه تو این اندازه کوچکی یا باور اینکه تو همانی هستی که نه ماه از روی شکم مادرت تصورت میکردیم، کار سختی نیست. پنجمین بار است و هیچ چیز شگفتزدهمان نمیکند و مبهوت نیستیم. شبیه اولین نوزاد، روی میز نهارخوری هم نمیگذاریمت که دورت بنشینیم و سیر تماشایت کنیم. پس این حرفِ توی گلو ماندهام نه از سر بچهندیدگیست و نه از سر احساساتیشدن. چیزی شبیه یک اقرار است.
من اقرار میکنم؛ برای بار پنجم یکباره چنان عاشق شدهام، گویی که اولین بار است. همانقدر بکر و تنیده با جان. تردید ندارم که اسمش را درست به کار بردهام. اسمش عشق است. اگر کیفیتی در این جهان به نام عشق خوانده شده باشد، تجربهاش از این جنس است. نه بیش، نه کم.
***
پرستارت آمد، یک گلبرگ تحویلمان داد و رفت. همانقدر لطیف و شکننده و سبک و صورتی. برخلاف گلبرگهای قبلیای که سالهای قبل دستم داده بودند، نه به این فکر کردم که دختری و هزار چالش پیش رویت است در این جهانِ تبعیض زده، نه نگرانت شدم که خاورمیانه خانهات است و مسلمانی لقبت و مقاومت پیشهات. فقط به تکوینت فکر کردم، ای انسان کوچک صورتی! به اینکه فَیَ» شدهای، و از این لحظه تا همیشه، بارِ بودن بر دوشت است.
آهای آقای جاافتادهی عینک ذرهبینی موسفیدکرده!
هیچوقت این را نمیخوانی. ولی ازت ممنونم.
ممنونم که پشتِ اعتراضم به پانصد تومان کرایه اضافه گرفتنِ راننده درآمدی. ممنونم که وقتی به اعتراض پیاده شدم، رو به مسافرهای صف گفتی مردم! سوار نشین؛ رانندهش پول زور میگیره.»
ممنونم که با اینکه دیدی مردم سوار شدند، به آدمهای پشت سریات گفتی: خوب شد این خانم مقاومت کرد» و من رو میگفتی. ممنونم که نه در میدان جنگ، که توی صف تاکسی گفتی: مقاومت».
بگذار به ما بگویند دلخوشان به اعتراضهای کوچکِ شهری. بگذار بگویند فسادهای سیستماتیک را کنار گذاشتهایم و پیله کردهایم به پول خردهای همدیگر. بگذار تصور کنند اصل را نمیبینیم و فرعیزدگانیم. اصلاً اجازه بده حساب کنند پانصدتومان میشود ۴ سِنت و افسوس بخورند به حالمان که چهار سنت مشغولمان کرده.
اما من ممنونم که با یک پیمان نانوشته، با من همقسم شدی در اعتراض به تکتک سه،چهار نفری که توی این چهل دقیقهی منتظرِ تاکسی بودن، بیصبر شده بودند و میخواستند بدون نوبت سوار شوند. ممنونم که وقتی پسرک با بیادبی توی رویت گفت: باشه من میرم ته صف، همهی حرص و جوشت فقط برای همین بود؟!» دست به یقه نشدی. ممنونم که آبروی اعتراضمان را حفظ کردی.
آهای آقای جاافتادهی عینک ذرهبینی موسفیدکرده! هیچوقت این را نمیخوانی؛ اما ممنونم که باعث شدی در یک شب پرخمیازهی تابستانی، دختر جوانی توی صف تاکسی، زیر لب، همینقدر شعاری، بگوید که: مهمتر از اولین نفری که اعتراض میکنه و مقاومت، دومین نفریه که حمایت میکنه و پشتش میایسته.»
از همهی آن روزهای غریب، یک روز، نه، یک دقیقه به من سنجاقتر شده. به پیراهنم سنجاق نشده، به تنم شده؛ برای همین هم هست که این خاطره، خونیست.
برای همین که رو به جادهی منتهی به بندِ امیر، بدون اینکه سر برگرداند سمت ما، گذشتهای را جلوی چشمانمان آورد. و نام برد. پدرش را، پدرکلانش را، کاکاهایش را، کلانهای خانوادهاش و جوانها را، و همسایهها را. که با چشمِ کودکیاش نمیفهمید چرا بیجا، میان سَرَک خوابشان برده. یک به یک نام برد و با هر نام، دست کشید روی پلکهایشان و چشمهایشان را بست. چون زل زده بودند توی چشمان ما. و با دست دیگرش برف کنارِ جادهی منتهی به بند امیر را- که حالا خونی شده بود- کنار زد. زیر برف، اسلحهی طالبنامی را نشانمان داد.
و بعد، برفها آب شدند. خونها شسته شدند. برف نو نشست. بندِ امیر از دور پیدا شد و گذشته، که آورده بودش جلوی چشمانمان و لحظاتی زل زده بود توی حدقهی آن، برگشت به همان جا که بود. ما برگشتیم.
فقط تن من، هنوز خونی مانده.
حرفهایشان را قطع میکنم. ماجراهایشان راجع به اجارهنشینی به درازا کشیده. میگویم: یه چیزی بهم بگین، قبل از اینکه کلاسهای سوادآموزی رو بیاین، با بعدش که اومدین، اوضاع فرق کرده؟» نگاهم میکنند. ادامه میدهم: یعنی برخورد بقیه، حسابی که رو شما باز میکنن، متفاوت شده دیگه، نه؟» لب باز نمیکنند. باز تلاش میکنم، موقعیتهای مختلف ترسیم میکنم، مثال میزنم از چپ و راست. آخر جواب دادند که اگر کسی بپرسد، ما میگوییم آره سواد داریم ولی نه آنقدر خوب. میگوییم میتوانیم بخوانیم و بنویسیم، ولی نه خیلی خوب.
بعد هم صدیقه خانم تعریف کرد صاحبخانه از همسرش پرسیده خانمت سواد دارد؟ شوهرش گفته ها، داره». صدیقه خانم هم گفته آخه چرا گفتی من سواد دارم!» بعد هم خجالتزده خندید و صورتش را پشت پرِ روسری پوشاند. دندانهای جلویش شکسته و وقتی میخندد دلم شاد میشود. امروز ازش یاد گرفتم که زن سیاهسر» است و مرد مردک». گفت توی خانه به شوهرم میگویم مردک، و از این طنز ظریفِ میانزبانی غشغش خندید، من هم همینطور.
بالاخره حمیده خانم، همانی که یه ربعی از پدرسوختهبازیهای مشاور املاکها حرف میزد، جوابم را داد و چشمهایم گرد شد:
- من بهشون نمیگم سواد دارم. میگم خوندن نوشتن بلد نیستم.
- چرا؟! شما که بلدی!
- نمیگم، بعد نگاه میکنم ببینم همونی که بهم گفته رو مینویسه یا نه، که بفهمم چهجور آدمیه.
حمیده خانم خوب بلد است سر و کله بزند. از پس همهجور آدمی در کوچه و خیابان برمیآید. همهی دوندگیهای اجارهنشینی را هم خودش دنبال میکند: شوهرم سر در نمیاره». حمیده خانم اول سال خانه میچیند، آخر سال هم نشده جمع میکند که بروند خانهی بعدی. هم گلدان نمیتواند داشته باشد هم وسایلش در اسبابکشیهای مدام گم میشوند. شکل خندهاش یادم نمیآید. کم میخندد.
در راه برگشتام، چشمم به کورههای آجرپزی جاده محمودآباد است و حواسم جایی روی طاقچهی خانه حمیده خانم. انگار میکنم یک ردیف شمعدانی قرمز چیده و بشقابهای زیرگلدان، خاک گرفتهاند، از بس جابجا نشدهاند.
امروز جلسه دوم بود و مادرها انشانوشته آمده بودند. متنهایی یک صفحهای با دستخط های درشت و نقطههای جدا از هم. با موضوع کارِ خانه. تصمیم گرفتهام از موضوعاتی شروع کنم که برای مادران نوسوادِ کلاس سومی ملموس و دم دستی باشد. جز این، فرصتی هم باشد که روزمرههایشان را بنویسند. و چقدر بهشان تاکید میکنم که از احساساتتان بگویید، از تجربهی خودتان».
شریفه نوشته بود از ظرف و لباس شوستن خوشم نمیاد و این کار را را خیلی و زیاد انجام میدهم». تشویقش کردم. گفتم با خواننده روراست بودی و همین، نوشتهات را خواندنی کرد. باقی انشاها هم به قول خودشان خوب بود، قشنگ بود». موقع نقد و نظر، هدف را گذاشتهایم فراتررفتن از خوب و قشنگ گفتنهای محافظهکارانهی همیشه. امروز متوجه شدم خیال میکنند نظر منِ معلم درست» است و آنها نمیتوانند تشخیص بدهند این متن، فارغ از خوب و قشنگ بودن، چه قوت و ضعفی داشته. گفتم نه! نه اینطور نیست! و از نقش خواننده گفتم و تلاش کردم این تصور را بشکنم؛ ولی زمان میبرد.
هنوز قلمهایشان راه نیفتاده. هنوز باور ندارند آنچیزی که در ذهنشان میگذرد و روی کاغذ میآورند ناب است و اصیل و خواندنی. زمان میبرد.
غلطهای املاییِ انشاها را که پای تخته نوشتم و اشتباهات دستوریشان را که توضیح دادم، گفتم حالا میتوانیم متنی را بخوانیم که وعدهاش را ابتدای کلاس داده بودم. گفتگوی علی عبدی را با رانندهی خوشزبان در کابل -از روی کانال تلگرام نویسنده- برایشان خواندم. متن براساس لهجه کابلی نوشته شده بود و من هم، دست و پا شکسته، به مدد اِعرابی که نویسنده روی واژهها نشانده بود سعیکردم واژه ها را صحیح ادا کنم. مادرها جذب شدند. توجهِ فرّارشان جلب شد و بیشتر از آنچیزی که انتظارش را داشتم ارتباط برقرار کردند. خم شده بودند جلو و با شوق گوش میدادند و اصطلاحاتی که متوجه نمیشدم را برایم ترجمه میکردند. از همه بهتر هم مادرهای سندارترِ کلاس بودند که سالهای بیشتری را در افغانستان گذراندهاند. نچنچ گفتنشان و واکنشهایی که به صحبتهای راننده نشان میدادند آنقدر بانمک و واقعی بود که دلم نمیآمد به آخرِ گفتگو برسم. مدتها بود این فضا را تجربه نکرده بودم. مدتها بود نشده بود دلم بخواهد خواندن متنی برای جمعی، به آخر نرسد.
درباره این سایت