از همهی آن روزهای غریب، یک روز، نه، یک دقیقه به من سنجاقتر شده. به پیراهنم سنجاق نشده، به تنم شده؛ برای همین هم هست که این خاطره، خونیست.

برای همین که رو به جادهی منتهی به بندِ امیر، بدون اینکه سر برگرداند سمت ما، گذشتهای را جلوی چشمانمان آورد. و نام برد. پدرش را، پدرکلانش را، کاکاهایش را، کلانهای خانوادهاش و جوانها را، و همسایهها را. که با چشمِ کودکی‌اش نمی‌فهمید چرا بی‌جا، میان سَرَک خوابشان برده. یک به یک نام برد و با هر نام، دست کشید روی پلکهایشان و چشمهایشان را بست. چون زل زده بودند توی چشمان ما. و با دست دیگرش برف کنارِ جادهی منتهی به بند امیر را- که حالا خونی شده بود- کنار زد. زیر برف، اسلحهی طالبنامی را نشانمان داد.
و بعد، برفها آب شدند. خونها شسته شدند. برف نو نشست. بندِ امیر از دور پیدا شد و گذشته، که آورده بودش جلوی چشمانمان و لحظاتی زل زده بود توی حدقهی آن، برگشت به همان جا که بود. ما برگشتیم.

فقط تن من، هنوز خونی مانده.

سلام بر تو روزی که زاده شده ای

از خرده‌سلحشوری‌های‌ باقی‌مانده‌ی‌ عصر ما

گفت من یکی از هَزارانم، و بعد رفت

یک ,را، ,جاده‌ی ,خونی ,امیر ,منتهی ,منتهی به ,برای همین ,و با ,نام برد ,زل زده

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

باتاب استیل | درب استیل,جان پناه شیشه ای,نرده شیشه ای موسسه مبتکران شیمی طلا و جواهرات دهدشتی دانلود آهنگ خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجتست نمای ساختمان تعویض روغن TOYOTA دانلود بهترین فایل های آموزشی و تحقیقی پاور پوینت گلچین جدیدترین منابع در اینترنت کد تخفیف نت افراز